سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

شب‌ها، غصه‌هام خوابشان نمی‌برد. توی جایشان هی غلت می‌خورند و این دنده آن دنده می‌شوند اما باز هم خوابشان نمی‌برد. دلم برایشان می‌سوزد. غصه‌هام مادر نداشتند که شب‌ها برایشان قصه بگوید. برایشان قصه‌ی بز زنگوله پا را می‌گویم و بعد کدو قلقله زن و خلاصه هرچه که قصه بلدم برایشان تعریف می‌کنم اما غصه‌هام باز هم خوابشان نمی‌برد. غصه‌هام حق دارند، هیچ وقت بابا نداشته‌اند که ببردشان گردش و تفریح که وقتی برمی‌گردند خانه، خسته شده باشند و خوابشان بیاید.
بابای غصه هام می‌شوم. دستشان را می‌گیرم و می‌برمشان پارک. تاب سواری، سرسره بازی، الاکلنگ. همه را با هم بازی می‌کنیم. از الاکلنگ خیلی خوششان می‌آید. یک کم من می‌روم بالا یک کم هم آنها. بعد برایشان یکی یک بستنی قیفی می‌خرم که بستنی لیس بزنند و غم از دلشان برود. اما این کار هم فایده‌ای ندارد. غصه‌هام هنوز همان شکلی هستند.
آخر شب برشان می‌گردانم خانه. مثل یک مامان خوب رختخوابشان را پهن می‌کنم تا بخوابند. غصه‌هام مثل بچه‌های حرف گوش‌کن توی جایشان دراز می‌کشند اما هی وول می‌خورند. نگاه که می کنم می‌بینم توی چشم‌هایشان فقط غصه است و هیچ خواب نیست. باز هم برایشان قصه تعریف می‌کنم. هرچی که قصه بلدم، هرچی که قصه توی دنیا هست همه ته می‌کشد، بدجور خوابم می‌گیرد اما غصه‌هام هنوز بیدارند.


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/13ساعت 4:26 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com